عالَمی دگر... | ||
مژگان تو... عقل و دل و جانم شده دیوانه مژگان تو آتش ربوده از دلم پروانه مژگان تو هر جا روم آواره ام افتاده و بیچاره ام جز آن زمانی که شدم همخانه مژگان تو در درس و بحث و علمِ دین افتاده بودم روز و شب گردیده این دارایی ام مستانه مژگان تو جا مانده ام از کاروان گم کرده ام من خانه مان دارم امید دیدن ویرانه مژگان تو با رفتن دشت و دمن افتادن سرو چمن آرامش پروانه ها شد لاله مژگان تو مرغ دلم اندر هوا گاهی زمین و گه سماء صبر صبوری در پی غمخانه مژگان تو [ جمعه 93/11/17 ] [ 2:30 عصر ] [ حبیب ]
|
||
[ طراحی : روز گذر ] [ Weblog Themes By : roozgozar ] |